همراه با چهارده معصوم(علیهم السلام) ویارانشان-بلاک اسکای-اسایش

همراه با چهارده معصوم(علیهم السلام) ویارانشان-بلاک اسکای-اسایش

شاهکارهای ادب فارسی (درباره چهارده معصوم {ع}ویاران
همراه با چهارده معصوم(علیهم السلام) ویارانشان-بلاک اسکای-اسایش

همراه با چهارده معصوم(علیهم السلام) ویارانشان-بلاک اسکای-اسایش

شاهکارهای ادب فارسی (درباره چهارده معصوم {ع}ویاران

بمناسبت ولادت با سعادت امام هشتم شیعیان جهان (امام رضا)علیه السل

آمد شب میلاد علی شمس خراسان     فرزند نبی ،رهبردین،حامی قرآن

ده مژده که امشب شده عالم همه گلشن    زاین شمس ضحا کشور ایمان شده روشن 

ای نور خداوند تبارک به تو احسن     کز مقدم تو گشته فزون رونق ایران

شددر شب میلادی آن سید ورهبر    از سجده به شکرانه حق موسی جعفر

اندر بر معبود بدی او بزمین سر     زاین نعمت والا گهر خالق سبحان

شمسی که ازاو می نگرم نور خدا را   اندر طلبش گردش این ارض وسمارا

هرزنده دلی برده سویش دست دعا را   اوحجت حق است ومدکار ضعیفان

خرم به جنان فاطمه وحیدر کرار    لبخند زند بر رخشان احمد مختار

این مژده به حیدر رسد از جانب دلدار    کز نسل تو آمد بجهان خسرو خوبان

فوج ملک وخیل رسل مدح سرایند     بادسته گلی سوی نبی رو بنمایند

تبریک کنان اذن بگیرند وبیایند             از بهر زیارت بزمین خرم وخندان

آمد بجهان آنکه جهان آمده بهرش      جن وملک وحور وجنان آمده بهرش

شمس وقمر وکون ومکان آمده بهرش   آن رهبر ارزنده وروشنگر انسان

هم ثامن وهم ضامن وهم حجت دین است    هم رهبر وهم سرور وهم یار ومعین است

ازسوی خدا بر همه آیات مبین است         از نور رخش خلق شده حوری وغلمان  

مردم همه مشتاق بفردوس برینند    تا آنکه در آنجا رخ زیبای تو بینند

افسوس اگر ماه جمال تو نبینند     درروز جزا ای پسرختم رسولان

ای خسرو خوبان تو غریب الغربایی   وی حجت یزدان تو معین الضعفایی

چون مور ضعیفی بدرت (کرببلایی)    ران ملخ آورده به دربار سلیمان

بنقل از :شکوفه های غم -اثر طبع ناد علی کربلایی-صص۳۱۱-۳۱۲ -انتشارات خزر -تهران

خاطرات اولین روز مدرسه -روستای کوچ نهارجان -محمد حسن اسایش

برعکس همه ی آنهایی که از روز اول مدرسه تنها از گریه ها ی خود می گویند.من می خواهم ا ز خوشحالی روز اول مدرسه بگویم :یکی از روزهای دهه ی اول آبان ماه سال 1343 شمسی بودودریک بعد از ظهرآفتابی مادرم(که خدا رحمتش کناد )با زن همسایه در پشت بام مسجد روستا -که در کنار خانه ی ما واقع شده بود .مشغول  جمع وجور کردن گندم های شیرزده بود که معمولا برای غذای زمستان آماده می کردند ومن هم که دوسه روزبودبه جهت تما م شدن قالین بیکار بودم تا قالین بعدی برای بافت آماده وسر کار روی دار قالین بافی کشیده شود ومن به کارخانه باز گردم درآن بعد ظهر آفتابی با یک بچه ی دیگر درکنار مادرم مشغول بازی گوشی ودوندگی بر اطراف گنبذ مسجد بودیم که نا گهان صدای بوق یک ماشین جیپ روسی چادری توجه ما را به خود جلب کرد با عجله به سمت ماشین رفتیم که سه نفر از آن پیاده شدند وبعد از سلام وعلیک با یک نفر از مردم روستابه سمت خانه های ده روانه شدند تا دوری بزنند و در کوچه های روستا قدم زنان از وضعیت ده باخبر شوندوآقای بهنیا به راهنما  و سپاه دانش تازه از شهر رسیده روستا را معرفی کند .من به پشت بام مسجد بر گشتم ودیدم یکی از مردان ده که فرزندش در کلاس ششم ابتدایی درروستا ی مجاور درس می خواندبرای مادرم تعریف می کرد ومی گفت چند روزپیش به شهر رفته بودم در شهر می گفتند : می خواهند برای تما م روستاها معلم مجانی بفرستند تا بچه ها را با سواد کنند.اوادامه داد : آقای بهنیا کارمند اداره ی ثبت اسنادبیرجند به همراه یک معلم (سپاه دانش ) ویک راهنمااز شهر آمده اند تا ده را به معلم نشان بدهند .خیلی خوب است کاش چند سال قبل این معلم ها را می فرستادند تا ما هم بچه های مان را به روستای خراشاد برای درس خواندن نمی فرستادیم.من که ازشنیدن حرفهای حاجی غلامرضا ذوق زده شده بودم ودر پوست نمی گنجیدم چون از دست استاد قالی باف که هرروز مرا کتک می زد دلم خون بود وحالا می توانستم به بهانه ی رفتن به مدرسه از کار قالیبافی سربازنم واز دست استاد راحت شوم ونفس تازه ای بکشم .دقایقی طول کشید تا سپاه دانش وراهنمای تعلیماتی وآقای بهنیا در کوچه های روستا چرخی زدند وبه میدان ده با ز گشتند و با یک مرد ازاهالی روستا کمی صحبت کردند وبعد سپاه دانش را به باغ آقای بهنیا بردند وبه برزگر باغ سپردند تا شب از او پذیرایی کندوراهنما ی سپاه دانش وآقای بهنیا-خداوند هردوراغریق رحمت خودگرداند- به شهربا همان ماشین باز گشتند.من هم شناسنامه ام را از مادرم گرفتم که صبح برای رفتن به مدرسه آماده باشم وآن شب از شادی خوابم نمی برد .خلاصه.فرداصبح شد وما در کنارجوی آبی که ازکنار میدان روستا واز میان خانه های ده می گذشت آب بازی می کردیم ومادرم داشت لباس می شست ودوسه مرد هم در میدان ده -که سربارریز-نام داشت منتظر بودندکه سپاه دانش با لباسهای مرتب واطوزده حدود ساعت:/07:30 بامدادبه میدان ده آمد وبعد از سلام وعلیک واحوال پرسی بادومردی که آنجا آماده بودند.حرفهایی زد ومعلوم شد که باید از مردم روستا با صدای بلند دعوت کنند تا شناسنامه های فرزندان مدرسه ای خود را بیاورند تا سپاه دانش اسم آنها را در دفترثبت کند وبه شهر برود وبرای آنها کتاب وقلم ودفتر وغیره تهیه کند وبه روستابر گردد .یک نفر با صدای بلند جارزد وفریادزد : اهای مردم ده !شناسنامه های بچه های خود را بیاورید تا اسم آنها رابرای مدرسه بنویسند ویک نفر برداشت وگفت کو؟بچه ای که به مدرسه برود. همه پشت کار قالیبافی هستندوکسی بچه نمی دهد که به مدرسه برود ومرد دیگری که حاجی محمد نام داشت وشوهر عمه ام بود، گفت:این بچه واشاره به من کرد ومن هم که خیلی ذوق مدرسه رفتن داشتم ودوازده سال وهفت ماه هم سن من بودپریدم توی خانه ی خود وشناسنامه ام را فورا آوردم  وبه دست شوهر عمه ام دادم تا او بدست سپاه دانش داد.سپاه دانش اولین اسمی را که برای مدرسه نوشت ویادداشت نمود.اسم من بود وکم کم مردم شناسنامه ها را آوردند واسم حدود سیزده (13) نفر را برای رفتن به مدرسه آقامعلم روزهای بعد یادداشت کرد وسپس.از مردم ده برای رفتن به شهر راهنمایی و کمک خواست  تاروانه ی شهر شود روستا از خودماشین نداشت واتوبوسی هم که از روستای شش کیلومترپایینتریعنی نوفرست  به شهر میرفت وغروب بر می گشت رفته بود .باز هم همان حاجی غلامرضا رفت والاغ خودرا آماده کرد ویک نالین رنگین نرم هم بر پشت الاغ گذاشت تا سپاه دانش با آن حدود 14 کیلومتر راه را بپیماید تا به لب جاده ی بیرجند -زاهدان برسد واز آنجا با ماشینهای عبوری که از زاهدان می آیند به شهربیرجند برودمن هم به سفارش صاحب الاغ مامور شدم همراه آقا معلم تالب جاده بروم والاغ را در آخر کار به روستا بر گردانم وآقا معلم رفت ودرخانه ی موقتی دیشب آماده شد وما هم با حاجی غلامرضاالاغ را به کنار قبرستان ده وکنار ّباغ آقای بهنیا آوردیم تا وقتی آقا معلم برسد بتواند سوار آلاغ شود .وقتی معلم آمد که راهی شهر شود پرسید چگونه باید سوار الاغ شوم وصاحب الاغ - الاغ را بکنار  بلندی برد وبا معذرت خواهی فراوان پرید بالای آلاغ وگفت : این جوری سوار شوید.بعدپایین آمد والاغ را ایستاده نگه داشت تا آقا معلم با زحمت سوارالاغ شد وراه افتادیم به سوی جاده.بعد از دوساعت به کنارجاده رسیدیم ونیم ساعتی هم طول کشید تا یک کامیون باری از سمت زاهدان آمد وبا خواهش والتماس آقامعلم روزهای بعدمن- سوار کامیون شدوبه شهر رفت ومن هم با خوشحالی آلاغ را سوارشدم وبه ده باز گشتم ولحظه شماری می کردم که چه وقت سپاه دانش ازشهر به روستا بر گردد؟سه روز طول کشید تا معلم از شهربه روستای ما کوچ نهارجان یا همان کوچ خراشاد برگشت ومقداری نقشه وسایل دیگر با خود از شهر آورده بودومن هم در تمام این سه شبانه روز نمی خوابیدم ومنتظر بودم معلم بیاید ومن زودتربه مدرسه بروم.شبی که سپاه دانش به روستا باز گشت .صبح روز بعد که 15 آبان ماه سال 1343 بود ما بعد از خوردن صبحانه آماده ی رفتن به کلاس  سپاه دانش شدیم وقبل ازرسیدن به باغ آقای بهنیا که معلم در آن جا مستقر بودوقرار بود در همان جابه مادرس بدهد،می خواندیم:خورشید خانم آفتاب کن  یک مشت برنج تو آب کن   ما بچه های کردیم  ازسرمایی بمردیم .سرانجام سپاه دانش ازخانه بیرون آمد وماراصدا زد که به پشت بام برویم ودر آفتاب درمقابل اتاق اومرتب بنشینیم وما هم این کار راکردیم.معلم به نزد ما آمد وسلام کرد واسم تمامی بچه ها رایک به یک پرسید.من آخرین نفری بودم که در کنار دیگران در سمت راست بچه ها قرار گرفته بودم .بعدگفت :بچه ها ! اسم من :محمد رضا شاهقلی است وشمامرا به اسم آقا معلم صدا کنید.آنگاه چند نقشه آورد وروی دیوار نصب کرد که روی یکی، چهار قوری بودوروی دیگری چهار آهوبودوروی دیگری چهار کاهوویا روی دیگری چهار سینی بود که یکی باسه تای دیگر فرق داشت ومثلا یکی از قوری ها دسته نداشت ویکی ازآهوها دم نداشت و.به همین طریق .ازتمای بچه هاخواست که :صدای آهو کاهورا با صدای بلندفریاد کنند وبگویند : اخرآهو وکاهو ٌصدای اودارد وبعد گفت درنوشتن هم آخر آهو صدای (او )دارود ونیز:گفت آخر قوری وسینی هم صدای :(ای) داردودرموردنقشه های بعدی هم همین طورتوضیح داد ووقتی از همه ی بچه ها خواست که در قوری ها چه فرقی می بینندهمه ی افراداشتباه پاسخ دادند ووقتی ازمن پرسید : شما بگو .گفتم :یکی از قوریها دسته ندارد ویکی از آهوهادم ندارد.پرسید اسم شما چیست ؟با خجالت گفتم:محمد حسن.آقا معلم خطاب به همه ی بچه ها گفتّ برای آقا محمد حسن دست بزنیدوهمه دست زدندوبا لاخره نزدیک ظهرگفت: بروید به خانه های تان وبعدازظهر ساعت 2 دوبار ه به کلاس بیایید وماهم عصر به کلاس آمدیم وبعداز توضیحات معلم ساعت 4 به خانه باز گشتیم در حالی که هیچ بچه ای هم گریه نکرده بود وهمگی هم از داشتن چنین معلم خوبی خوشحال بودیم ودر پوست خود از شادی نمی گنجیدیم.وبه اینترتیب روز اول ودوهفته ی اول مادر مدرسه صرف آموزش از روی نقشه ها شد وتا درسفربعدی آقامعلم از شهر برای ماکتاب ودفتر وقلم آورد واولین کلمه ای که به ما یاد داد :آب وبابا بودومن هم درسن دوازده سالگی به مدرسه پا نهادم ومن توانستم در طول یک سال مدرسه سه کلاس اول ودوم وسوم را بخوانم وسال بعد راهی کلاس چهارم در روستای مجاورینی خراشاد شوم. واکنون که این خاطرات رابرای شما خوبان بیان می کنم 48 سال از آن تاریخ گذشته است ومن نیز بعداز سی سال خدمت دبیری درآموزش وپرورش هفت سال است که باز نشسته شده ام واکنون بیش از چهل وبلاگ وبیش از 90 فتوبلاگ و آلبوم عکس در سایتهای ایرانی وجهانی ایجاد کرده ام و به نوشتن مشغولم موید باشید یادآن روز اول مدرسه بخیر .محمد حسن اسایش---

ادامه مطلب ...

در شهادت امام جعفر صادق (ع)

از کینه ی دیرینه ی منصوردوانق ،یا جعفر صادق

مسموم شد از زهر جفا جعفر صادق ، یا حجت خالق --

آن حجت دین ، نور مبین ،مظهر یکتا      سبط نبی وشبل علی نوگل زهرا            جان حسنین وعلی وباقر اعلا 

جعفر ششمین حجت حق آیت ناطق ----

آن صاحب مذهب که ازاومانده درایام        گردیدعیان گشت بپا 

مذهب اسلام        زد سکه بدین جعفری و ساخت به اتمام 

شرع نبوی کرد عیان بین خلایق ----

آن شیخ ائمه که بدی نیک جلالش    هفتاد     ویکم بود زسن دوره ی سالش        از کید خسان بود فزون رنج وملالش

گویم که چها گشت بر آن حجت خالق ----

فریاد زبیرحمی اعدای جفاکار         بس جور وستم کرد بر آن سید ابرار            خون گشت دل سرور دین صادق اطهار 

از کینه ی منصور جفا پیشه ی فاسق ---

منصور لعین ریخت بسی طرح جفا را         در نیمه شبی خواند ببر نور خدا را          ازرد زکین خاطر آن شمس هدی را  

بس جور وجفا کرد برآن خسرو حاذق ---

بنمو دطلب نیمه شبی سروردین را           بس کرد جسارت زجفا نور مبین را            عازم زپی قتل شد آن شاه امین را 

بیداد بسی کرد بر آن مظهر خالق ---

از زهر جفا گشت شهید آن شه ایجاد           در ارض بقیع گشت دفین در بر اجداد          از اشک بصر (آذر ) نالان به یم افتاد        چون نی به نوا شد زغم جعفر صادق ---

     نقل ازدیوان آذر خراسانی ـجلد سوم -صص ۱۳۲- ۱۳۳ 

انتشارات طوس -مشهد مقدس -۱۳۸۴ هجری قمری

درشهادت امام جعفر صادق (ع)

از کینه ی دیرینه ی منصوردوانق ،یا جعفر صادق

مسموم شد از زهر جفا جعفر صادق ، یا حجت خالق --

آن حجت دین ، نور مبین ،مظهر یکتا      سبط نبی وشبل علی نوگل زهرا            جان حسنین وعلی وباقر اعلا 

جعفر ششمین حجت حق آیت ناطق ----

آن صاحب مذهب که ازاومانده درایام        گردیدعیان گشت بپا 

مذهب اسلام        زد سکه بدین جعفری و ساخت به اتمام 

شرع نبوی کرد عیان بین خلایق ----

آن شیخ ائمه که بدی نیک جلالش    هفتاد     ویکم بود زسن دوره ی سالش        از کید خسان بود فزون رنج وملالش

گویم که چها گشت بر آن حجت خالق ----

فریاد زبیرحمی اعدای جفاکار         بس جور وستم کرد بر آن سید ابرار            خون گشت دل سرور دین صادق اطهار 

از کینه ی منصور جفا پیشه ی فاسق ---

منصور لعین ریخت بسی طرح جفا را         در نیمه شبی خواند ببر نور خدا را          ازرد زکین خاطر آن شمس هدی را  

بس جور وجفا کرد برآن خسرو حاذق ---

بنمو دطلب نیمه شبی سروردین را           بس کرد جسارت زجفا نور مبین را            عازم زپی قتل شد آن شاه امین را 

بیداد بسی کرد بر آن مظهر خالق ---

از زهر جفا گشت شهید آن شه ایجاد           در ارض بقیع گشت دفین در بر اجداد          از اشک بصر (آذر ) نالان به یم افتاد        چون نی به نوا شد زغم جعفر صادق ---

     نقل ازدیوان آذر خراسانی ـجلد سوم -صص ۱۳۲- ۱۳۳ 

انتشارات طوس -مشهد مقدس -۱۳۸۴ هجری قمری

سلام بر مهدی (عج...)---

ای شمس هدی ،نور خدا                            تویی صاحب خانه ، تویی میر زمانه

قدم رنجه بفرما ، تویی تاج سر ما                 چشمها برهت ، گشته سفید

ای مه تابان ، تویی مهر درخشان                  تونور بصر ما ، تویی تاج سر ما

مارا نبود جز تو شها ، پشت وپناهی                 تو آگاه وگواهی، به دنیا وبه عقبی

تونور بصر ما ف تویی تاج سر ما                       تویی میر زمانه ، تویی صاحب خانه

--به نقل از: سرودهای امام مهدی -ص ۵۲ -انتشارات قلم -نام شاعر ذکر نشده -گردآورنده :

حسین حقجو --

تاشد آیینه ی رویت دل دانشور ما جز خیال تو هوا

تاشد آیینه ی رویت دل دانشور ما                    جز خیال تو هوایی نبود در سر ما

تا نهادیم سر خویش به خاک قدمت                     تاج بخش است به شاهان جهان افسر ما

به عنایت نظر افکن همی بر من زار                      سعداکبر شود از یک نظرت اختر ما

سایه ای بر دل زارم فکن از لطف که نیست               غیر لطف تو در آفاق ،کسی یاور ما

گر نثارت دل وجان خواهی اینک دل وجان                  ور فدایت تن وسر ، این تن ما ، این سر ما

به صفایت اگر ای ماه بدوران کس نیست                به وفا هم نبود هیچ کسی ، همسر ما

ای ولی الله ، ای حجت حق ، وه چه شود                که چو خورشید بتابی به بام ودر ما

نقش شاهنشهیت نیست گر ازروی کرم               تو بگویی که )کمالی ( است غلام در ما

اثر طبع کمال سبزواری -به نقل از ص ۵۰ -سرودهای امام مهدی -انتشارات قلم                                  -قم -گرد آورنده : حسین حقجو